همه ما از دورهای پاک و خالص پا به امروز گذاشتهایم، از روزهایی که بخشی جداییناپذیر از سرشت و سرنوشت ما هستند؛ کودکی.
همان روزها که یاد گرفتیم توی کوچه و ظل آفتاب، دنبال توپ بدویم و تا لحظهای که توپ در قاب دروازه قرار نگرفته بیخیالش نشویم.
همان شبهایی که بر بام خانهی مادربزرگ لحاف و تشکها را بیخ تا بیخ هم پهن میکردیم و در تنگنای پتوی مخملی قرمز رنگ بزرگی، ستارهباران شب را تا ساعتها زیرنظر میگرفتیم و به هر شکلی که دلمان میخواست رؤیا میبافتیم.
تق تق...
در میانهی بالا و پایین پریدنها، لابهلای همه شلوغیهای گرگم به هوای کودکی، صدای قاشق مادربزرگ که تق تق بر لبهی قابلمه میکوبید مثل یک نقطه عطف بود. وقتی میفهمیدیم که بعد از این بازی، غذایی خوشمزه و جاافتاده در انتظارمان است، تازه جانی دیگر به جانهایمان اضافه میشد و با صدایی بلندتر فریاد شادی سر میدادیم.
زندگی خیلی وقتها به همان صدای تق تق لبه قابلمه نیاز دارد.
همه ما نیاز داریم یک نفر به ما وعده دهد که با شور بیشتری دنبال توپ زندگیمان بدویم، یا مثل آن قویِ رویِ قوطی آرام شنا کنیم و به سرزمین رؤیاهایمان برسیم. چون جایی مهمتر از سوک سوک کردن روی مسیر بیپایان زندگی هست که به ما امنیت خاطر میدهد؛ حتی اگر برنده نشدیم، یا توپی را درون دروازه نکاشتیم، کسانی هستند که دوستمان داشته باشند. کسانی که دور سفره کنار ما مینشینند و شادی، عشق و اصالت غذایی جاافتاده را با ما به اشتراک میگذارند.
قو برای همه ما داستانی آشناست، راوی خاطراتی که تا عمق وجود ما ریشه دوانده و به ما یادآوری میکند که خاطرات، این گنجِ بزرگ، چگونه میتواند ما را از هر کنج این کرهی خاکی به هم وصل کند.
داستانِ امروز، داستانِ قوست؛ قوی روی قوطیهای قدیمی در حیاط خلوت پشتی آشپزخانه، یا لای خرت و پرتهای انباری، جعبه ابزار پدر، یا جعبه جواهرات مادر…
این قو هنوز بر روی آب شناور است و به هر سرزمینی که رؤیای تو باشد سفر خواهد کرد. پس داستان قو، داستان توست.
یکی بود یکی نبود...